دوست داشتنی
به نام خدا
سلااااااااااااااااام خوبین؟
امروز خیلی وقت ندارم فقط اومدم یه ذره یه چیزایی رو بگم...
من تصمیم دارم یکی از داستانامو بذارم روی وب و از شما میخوام که بین اون دوتایی که اسمشونو توی پست قبلی گفتم(سفر سرنوشت و دریا) یکی رو انتخاب کنید و به من بگید.(این که تکراری بود)
راستی خوشحال میشم نظراتونو برای بهتر شدن اینجا بدونم.
منتظر نظراتون هستم.
خدانگهدار همگی
به نام خدا
سلاااااااااااااااااااام خوبین؟خدا رو هزار مرتبه شکر
آخر پست قبلی قول دادم که زود بیام ولی بازم ...بد قولی و خجالت باور کنین تقصیر من نیست یه مشکلی واسه کامپیوترم پیش اومده بود که نمیتونستم بیام.ولی عوضش امروز که اومدم خیلی حرفا دارم...
اول بذارین یه ذره از دیوونه بازی های مدرسه بگم.......از کجا شروع کنم؟از بی نظم بازیهامون....از انداختن مارمولک (البته از نوع پلاستیکی)توی کیف یکی از دوستان(سونیا) وجیغ زدن اون...یا از وقتای بیکاری و سر حالی؟؟؟
هر کدوم از اینا یه حس مخصوص و خیلی جالب داره که مدرسه رفتن و درس خوندن و با هم دیگه بودنو شیرین میکنه.
شیرینی کنار هم نشستن با هم بودن با هم درس خوندن با هم خوردن و آخر سر هم سر کلاسای کسل کننده با هم چرت زدن.
حالا اینا رو میذاریم کنار و ....یه ذره تبلیغ:
اگه بین شما عزیزان خدایی نکرده کسی هست که یه کوچولو توی درسا گیر داره یا نه یه سوال کوچولو داره باید بگم که ما یه پویا نظری داریم که میتونه مشکلات درسی شما مهربانان رو از پایه ی اول ابتدایی تا اولین دروس اول دبیرستان برطرف کنه...اگه اگه اگه خواستید به این پویا نظری(دوستمون سونیا)سر بزنید تشریف ببرید وبلاگ دوست داشتنی های ما دو تا(توی لینک های روزانم)و مشکلتون رو توی بخش نظرات مطرح بفرمایید
خیلی مثبت شدیم دیگه تبلیغ بسه...
میخوام بگم که من یه جوریم که وقتی مدارس شروع میشه حس نویسندگیم تقویت میشه...... حالا....اگه اهل داستان های عشقولانه(رمان)هستید لطف کنید و به من بگید که من یکی از داستانامو بذارم(البته روی ادامه ی مطلب)
سفر سرنوشت(از زبون یه دختر)و دریا(از زبون یه پسر)یکی از اینا رو انتخاب کنید تا با همدیگه همراه شیم و داستان زندگیشونو بخونیم.
خیلی حرف زدم ایندفعه تصمیم گرفتم قول ندم و بگم:تا پست بعدی خدا نگهدار
به نام خدا
سلااااااااااااااااااااااااااام خوبین؟خوش اومدید
راستش خجالت میکشم چیزی بگم آخه ...بد جوری بد قول از آب در اومدم......
الان اومدم از شما بزرگواران به خاطر همین بد قولی طلب بخشش کنم و بگم که توی پست بعدی مفصل در مورد این داستان حرف میزنم.
بذارین حالا که اومدم یه ذره در مورد درس و مدرسه هم بگم:
چهار شنبه که سخنرانی فرااااااوان بود و تازه خیلیا هم نتونستن بیان چون فرمشون هنوزم تولیدی بود(آخ از دست این خیاطا که قصه شون سر دراز داره...)
خود منم که یک ماه قبل پارچه رو داده بودم و منتظر دوختش بودم بعد از هزار بار رفتن و اومدن بلاخره شب چهار شنبه ساعت 8:30مانتو رو تحویل گرفتم آخر سر هم اونجوری که میخواستم نشد...(مارو باش که گفتیم اگه مانتو رو بدیم به خیاط اونجوری که خودمون میخوایم از آب در میاد...)
حالا بگذریم بریم سراغ روز پنج شنبه:اونروز کلاس بندی بود و دادن برنامه ی روز شنبه...و دیدن همونایی که بلاخره لباسشون رو تحویل گرفته بودن
اما الان که رسیدیم به روز شنبه...برنامه ی امروزمون: انگلیسی.ادبیات فارسی.ورزش.
من فقط نگران کلاس ادبیاتم آخه سه سال ادبیات راهنمایی که فقط مسخره بازی بود و خنده....خدا امسالو به خیر بگذرونه...
مثل اینکه من باید برم یه سری کار هست که باید قبل از رفتن به مدرسه انجام بدم.
سعی میکنم ایندفعه زود برگردم خدانگهدار همگی
Design By : Pichak |